jm mdja درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ نويسندگان سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:, :: 14:8 :: نويسنده : dmja
![]() در نزدیکی ایوان دایه را دست به کمر دیدم . جلو آمد و گفت : ای خانم جان کجایی ؟ ناهار را کشیده ایم . راستی سروان کو ؟ با لکنت گفتم : چه می دانم ؟ مگر با من بوده ؟ حتما همین اطراف است . دایه نگاهی به چهره ام انداخت و به صورتش ضربه ای زد . خدا مرگم بدهد انگار تب دارید خانم جان . با سادگی او خندیدم . نه دایه جان چه تبی ؟ آن هم وسط تابستان ؟ خسته ی راهم . دایه دستی به پیشانی ام زد و گفت : داغی مادر . تو رو خدا مریض نشو وگرنه عصری باید به تهران برگردیم . در ادامه مطلب دنبال کنید منبع : http://soomy.rozblog.com]]> نظرات شما عزیزان: پيوندها
|
|||
![]() |